من مامان «محمد علی» ۸ ساله از آذر شهر و دبیر هستم. پسر من خرداد ۹۳ لکنتش شروع شد. یک سال و سه ماه به امید […]
من مامان «محمد علی» ۸ ساله از آذر شهر و دبیر هستم. پسر من خرداد ۹۳ لکنتش شروع شد. یک سال و سه ماه به امید بهبود خود به خود صبر کردیم بعد متخصص مغز و اعصاب کودکان بردیم. رسپیریدون و فلوکستین داد. یک سال و نیم مصرف کردیم بهتر نشد. متخصص روانپزشکی کودکان بردیم دوز رسپیریدون رو اضافه کرد و توصیه کرد ببرید گفتار درمانگر…من هیچ اطلاعی از لکنت و گفتار درمانی نداشتم.
شهر خودمون بهزیستی بردم یک دانشجوی گفتار درمانی درمان رو شروع کرد. به من گفت شمرده و کشیده صحبت کن و چند تا جمله که «ب» زیاد داشته باشه یا «ا» زیاد داشته باشه کار کنید. کتابی روی شکمش بگذارید و نفس بکشه. الان که به یاد میاورم حال بدی دارم چقدر «ا» رو کشیدم و چقدر کتاب رو شکمش گذاشتم. من ده جلسه رفتم گفت دیگه نیایید پسر شما موردی نداره. من بازم تمرینات این گفتار درمان رو درست انجام نمیدادم چون باور نداشتم با گفتار درمانی لکنت درمان میشه.
بعد از مدتی یک گفتار درمان خونمون اومد هر جلسه یه تمرین میداد بازم چون من شاغل بودم و اعتقاد به درمان نداشتم تمرین رو جدی نگرفتم. روز به روز وضعیت پسرم بدتر شد تا به قفل رسید. هر چی به ایشون میگفتم من رو با یک خانواده که فرزندشون مشکل لکنت داره آشنا کنید این کار رو نکرد. خیلی دلم میخواست با یک مادر مثل خودم دردل کنم.
تا یک عصر بهمن ماه ۹۵ که خیلی دلم گرفته بود تصادفی در نت گشتم اول گروه بزرگسال رو پیدا کردم بعد وارد گروه شکوفهها شدم. با وارد شدن به گروه دیدم حدود ۲۰۰ نفر مشکل منو دارند سوال کردم یه مادری اومد پی وی من. با حوصله به من امید داد روحیه داد (مادر دختر خانمی بنام ستایش)
یادمه اون شب حال و هوای دیگری داشتم خیلی خوشحال و امیدوار بودم. هی در گروه بالا میرفتم و پیامها رو میخوندم و میدیدم خیلی از مادران مشکل منو دارند. تا اینکه بعد مدت کوتاهی خانم ماندانا صالحی لینک این گروه رو گذاشتند. بلافاصله وارد شدم. انگار دنیای دیگری به رویم باز شد. تند تند مطالب رو میخوندم.
اون موقع من پیش یه درمانگر در تبریز میرفتم. محمدعلی حرکات اضافی گردن داشت. بهش ورزش گردن داد. تنفس عمیق کار میکرد و هی صداها رو میکشیدیم. دیدم این گروه آقای دکتر نوشتند تنفس و کشیدن صداها از درمانهای قدیمی هست.
من دیگه اون درمانگر هم نرفتم. به خودم اومدم با خودم گفتم تا دیر نشده باید تغییر کنم. آدم مضطرب و پراسترسی بودم خیلی بچهها رو دعوا میکردم سرشون داد میزدم. از گروه یاد گرفتم این راهش نیست. به احساسات بچه هام اهمیت نمیدادم. شاید پسرم با من حرف میزد کمتر به چهرهاش نگاه میکردم. براش وقت بازی نمیگذاشتم.
در منطقهمون دبیر موفقی بودم یا سرگرم مطالعه درس و نکات کنکوری و المپیاد برای دانش آموزانم بودم یا چون به آشپزی و شیرینیپزی علاقه داشتم تو آشپزخونه مشغول بودم. برای مهار پسرم از صبح تا شب سی دی کارتون و شبکه پویا باز بود. تا با من کاری نداشته باشد هر روز سی دی باب اسفنجی میخریدم تا ۱۲ شب با اون میخوابید.
از مدرسه میآمدم و اون رو میخوابوندم. . تا اومدن من از مدرسه کنار پرستار کودک بود که به خونهمون میاومد نمیدونم با اون چه کار میکرد. فقط میدونم اونم براش وقت نمیگذاشت یا براش غذا میداد یا تبلت یا سی دی. خلاصه کارهای اشتباهم خیلی بود این موارد که گفتم گوشههایی از آنها بود.
با اومدن به گروه متحول شدم. اول از خودم شروع کردم رفتم روانپزشک گفتم استرس دارم انرژی کم میارم. بهم قرص داد و یک ماه اول تاثیر نداشت اما ماه دوم اثراتش رو دیدم عصبانی نشدم. با حوصله شدم. به تمیزی خونه خیلی اهمیت میدادم دائم اسباب بازی جمع میکردم تا ریخت و پاش نشه. بعد اون هر قدر بچهها ریخت و پاش کردن اما خودم هم قاطی اونا شدم و بازی کردم.
بعد دیدم شغلم و اهمیت زیاد به اون آرامش زندگی منو میگیره. صبح زود پسرمو بیدار میکردم هی میگم زود باش زود باش مدرسه دیر شد. زود بخور. زود دستشویی برو من میرمها. وقتی کلاس ۵ سالهها گذاشتم.
اولین نفر میبردم آخرین نفر برمیگردوندم. هی میگفت مامان چرا دیر میای چرا دیر میای. صبحها که مهد میگذاشتم تا من دور نشده بودم تو نمیرفت هی میگفت زود بیا مامان. تصمیم گرفتم هر چند عاشق شغلم و تدریس هستم مرخصی بگیرم. دومین قدم رو برداشتم.